نوشته شده در جمعه 87/9/1ساعت 9:39 عصر  توسط قطره ای از دریا
دیوارهای دنیا بلند است ، و من گاهی دلم را پرت می کنم آن طرف دیوار . مثل بچه ی بازیگوشی که توپ کوچکش را از سر شیطنت به خانه همسایه می اندازد . به امید آن که شاید در آن خانه باز شود . گاهی دلم را پرت می کنم آن طرف دیوار.آن طرف ، حیاط خانه ی خداست . و آن وقت هی در می زنم ، در می زنم ، در می زنم، و می گویم : ( دلم افتاده توی حیاط شما ، می شود دلم را پس بدهید ؟! ... )
کسی جوابم را نمی دهد ، کسی در را برایم باز نمی کند . اما همیشه ، دستی ، دلم را می اندازد این طرف دیوار . همین . ومن این بازی را دوست دارم . همین که دلم پرت می شود این طرف دیوار ، همین که ...
من این بازی را ادامه می دهم
و آنقدر دلم پرت می کنم ، را
آنقدر دلم را پرت می کنم تا
خسته شوند ، تا دیگر دلم را
پس ندهند . تا آن در را باز کنند
و بگویند : بیا خودت دلت را
بردار و برو . آن وقت من میروم
و دیگر هم برنمی گردم . من این
بازی را ادامه می دهم ...
برگرفته از کتاب: در سینه ات نهنگی می تپد / خانم عرفان نظر آهاری