نوشته شده در جمعه 87/11/18ساعت 12:7 صبح  توسط قطره ای از دریا
ای خوب ، ای مهربان ترین در خلایق ، ای عزیز ! وقتی ندیده چنین عاشقت شدم ، اگر تو را با چشم سر ببینم ، با عشقت چه خواهم کرد ؟! اگر ... ! اما حیف آلوده ناپاکی هاست ! و لیاقت دیدن پاکترین را ندارد ! ای آرامش دل بی قرار ! نگذار تا احساس های زشت ، عشق تو را از من بگیرند و نا امیدی امانم را ببرد ! منتظرم ؛ منتظر خوشبو ترین نسیم الهی ، سپید ترین دست بشر ؛ تا دردهای روحم را بزداید و جانم را زنده کند !
ای آرزوی زیبا ! شرمنده ام از باران محبت شما و بی لیاقتی و ناسپاسی خودم ! نمی دانم گناهانم بزرگ شده اند یا قامت توبه هایم کوتاه شده که حتی پرچین همسایه برایم مثل برجی بلند و تسخیر نشدنی است ! مگذار در سیاهی ها گم شوم .
مولای خوبیها ! آه ... ، چقدر تشنه ام و خسته ! می شنوی صدای التماس روح خسته ام را ! تمام اعضای بدنم چشم شده اند در آرزوی دیدنت ! و چنگ دل موسیقی جدیدی نمی آموزد ! کارش از جنون گذشته !
امروز نسیم چه خوش می نواخت نوای بی قراری را در دوری از باغ یاس ! ... کی تمام می شود داستان این فراق ؟!