نوشته شده در جمعه 91/5/20ساعت 4:0 صبح  توسط قطره ای از دریا
به قدر روزنه افتد به خانه نور قمر
تاریک شده ام
کجاست فانوسی
تا روزنه ایی به سویت باز کند
نوری نیست ، قدر خود را پیدا نمی کنم
نمیدانم این قصه چطور تمام می شود
ولی در این دنیای بی درد ، دردمند بودن ، خود دردی بزرگ است
عادت نمی کنم به این غربت نفس گیر
و هر روز و هر لحظه فاصله ها بیشتر می شود
دیگر خودم را هم از یاد برده ام
فکر کنم کم کم دارم به آخر قصه نزدیک می شوم
دعا کنید آخرش بخیر شود
* پیام ها و ایمیلهای دوستان مرا به جاهایی می برد که دارم کم کم فراموش می کنم ، ناخواسته ...