قرين گريه بودن تاکي از بنياد تنهايي
خوشا روزي که ازبن برکنم بنياد تنهايي
به سمت آبي فردا چراغ ديده افروزم
دراين شب ها که گرگ آسا بنالد باد تنهايي
دلم لبريز از داغ است و دارم آتشي روشن
به نزد لاله خواهم برد اينک داد تنهايي
چنان ني بر مزار خود بگريم تا دم ديدار
که اين گرداب کهنه بشنود فرياد تنهايي
بيا امشب به ياد زلف مشکينت دراين رويا
دمادم سر کشم باده به بادا باد تنهايي
لبم خاموش ودل درياي بي پايان ماتم هاست
من آن فرياد خاموشم رها در ياد تنهايي