• وبلاگ : درياي دل
  • يادداشت : گمنام هاي آشنا
  • نظرات : 2 خصوصي ، 8 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    سلام

    خيلي قشنگ مينويسي!(به خصوص اين كه به حال و هواي منم خورد آخه بابام رفتند چند تا از تركش هاي بدنشون و كه يه مدت خيلي اذيتشون ميكنه رو در بيارند)توكل به خدا اميد وارم به خير بگذره

    دانشگاه هم فقط يه جلسه ي معارفه بود كه رفتم يعني هنوز سر كلاس درس نشستم

    خيلي ميترسم

    ميترسم نتونم از پس درس هاي دانشگاه بربيام

    اما از يه چيز دانشگاهمون خوشم مياد!!!

    اونم اينكه كادر و محيطش ولايتيه

    راسي شما كه دانشگاه رفتي ميشه منو كه اول راهم يه راهنمايي بكني؟!

    ممنون.

    پاسخ

    سلام . نگفتي پدرتون جانباز هستن ! ان شاءا... كه به خوبي عملشون انجام ميشه . ترس ؟! اي واي خانم دكتر ترس چرا ؟ دكترها بترسن ، خيلي بده ها ! البته دانشگاه شما هر دو جورش هست، هر چند شما كه جزو ولايتي ها هستيد تكليفتون روشنه . اون هم چشم . مي نويسم تو وبلاگتون . راستي از حال پدرتون خبر بديد ( ببخشيد يه ذره سانسور كردم نظرت رو )