سلام
جالب بود ياد اين مثنوي استاد خانلري افتادم
گفت : كه ‹‹ اي يار ببخشاي مراسال ها باش و بدين عيش بنازتو و مردار تو و عمر درازمن نيم در خور اين مهمانيگند و مردار تو را ارزانيگر در اوج فلكم بايد مردعمر در گند به سر نتوان برد ››****شهپر شاه هوا ، اوج گرفتزاغ را ديده بر او مانده شگفتسوي بالا شد و بالاتر شدراست با مهر فلك ، همسر شدلحظه اي چند بر اين لوح کبودنقطه اي بود و سپس هيچ نبود
من هم به روزم