نوشته شده در دوشنبه 89/5/4ساعت 10:44 صبح  توسط قطره ای از دریا
چندی است که دیگر دعای عهد نمی خوانم .
بگویم بیا آقا زمین و زمان و بر و بحر ، فلان شد ؟!
من که منتظر واقعی نیستم .
پس خودم می گویم : بجای دعای عهد هر روز بر جنازه ایستاده ات فاتحه بخوانی بهتر است !
آرزوی آمدنت را دارم ، آنهم برای بخاطر پاک شدن دل خاک گرفته ام ،
دیگر شعارهای جهانی سر نمی دهم ،
دلم در کشاکش مشکلات آنقدر کوچک شده ، که خودم هم پیدایش نمی کنم !
باورت می شود ؟!
نه ، خودم هم باورم نمی شود !
شیشه دلم آنقدر صاف بود که نیاز به آیینه نداشتم ،
اما حالا به آدمی که صاف جلوی چشمم هم ایستاده ، اعتماد ندارم !
آری بیا ،
بیا ، اما نه برای گل و بلبل و خوشگلی و کامل کردن پز مذهبی ،
نه برای استجابت دعای سفره های نذر زنانه ...
حقیقت این است ، من دارم از دست می روم ،
من تو را برای نجات خودم می خواهم ،
بیا ،
بیا به فاطمه (س) بیا ،
بیا تا دیر نشده بیا ،
نفسم به شماره افتاده بیا ،
بیا ...