نوشته شده در دوشنبه 91/7/3ساعت 10:27 عصر  توسط قطره ای از دریا
این آهنگ حامد زمانی رو که گوش می دادم
یاد حال و روز خودم افتادم
چه دوران پر نشیب و فرازی
از کجاها به کجاها که نرسیدم
خودم هم باورم نمیشه
روزی که خدا رو هم قبول نداشتم
تا روزی که اسیر دامش شدم
و عاشق ... عاشق ... عاشق ...
نمی دانستم که این بحر غرقم می کند ، آنطور که در مخیله ام هم نمی گنجید
کجاها که نرفتم
چه کارها که نکردم
چه فریادها
چه سکوتها
چه بغض ها
چه چیزهایی که تجربه نکردم
آه ، چقدر احساس خستگی می کنم
قبول دارم حرف اطرافیان رو که تو مارکوپلویی و سرمون گیج میره نگاهت می کنیم
اما عمرا بفهمند من از زندگیم به این سبک لذت می برم
بعضی وقتها تو اوج خستگی اس ام اس یکی از بچه های مقر ، دانشگاه ، دوستای اتفاقی که خدا نصیبم میکنه ، میاد
دلم تو اون لحظه اونقدر شاد میشه که دلم می خواهد نزدیکم بودن
خیلی سخته تنهایی بین جمعیت
از اینکه فقط میتونم محبت کنم
و حرفهایی که می خورم
و وقتی تلنبار میشه سنگینی میکنه و چاره ایی جز پنجره رو به دریا نداره
چوب دو سر نجس بودن هم حس جالبیه ها
نه این طرفی ها قبولت دارند ، نه اون طرفیها
اما چه باک ، نداشته باشن ، مهم نیست
من باید به قول این خواننده و شاعرش : به فکر این بار روی دوش تا ایستگاه آخرم که نمی دانم کجاست باشم
اصلا سرم را شلوغ کرده ام که دردها و فکرهایم را فراموش کنم
اما مگر می شود ؟!
بی همزبانی و بی همدلی در بین جمعیت به اصطلاح باسواد از همه چیز سخت تره
آدمهایی که ترازوهایشان سرمایه است
و عشق هایشان کله پاچه ایی است
نگاهشان عذابم می دهد
همه چیز را با خط کشهای کجشان اندازه می گیرند
یاد پرفسور ملتی که وقتی رفتم پیشش به مادر گفت : دخترم امروز مهمون منه ، عصر بیایید دنبالش
تو بیمارستان از این اتاق به اون اتاق دنبال قد خمیده اش می رفتم و من فقط به تیپش نگاه می کردم که برام جالب بود
کراوات قرمز با کت و شلوار شیری ! تو سن 80 به بالا !
بعد چند ساعت گفت خب حالا بگو چته ؟
منم زدم زیر خنده
اونم می خندید
گفتم نمیتونم بگم
گفت بگو ، شاید فهمیدم
دستم رو بردم به سمت گلوم
گفتم اینجاست ، گیر کرده ، و اشک سرازیر شد
گفت چرا ؟ تو 16 سالگی عاشق شدی
اشک و خنده ام قاطی شد
گفتم ای کاش میشدم
یه عالمه سوال و حرف راه گلوم رو بسته
گفت این سوالها از کجا اومده ، با اینکه تا اون روز ندیده بودمشون کلی براش گفتم
از کتاب کویر تنهایی دکتر شریعتی ، از عجایب قرآن ، از حافظ ...
حالا من می گفتم ایشون اشک می ریخت ...
دوست شدیم ، تا غروب مهمونشون تو بیمارستان بودم ، وقتی اومدن دنبالم گفت قرصها رو بریزید دور ، سالمه
گفت برات آرزو می کنم ، گفتم چه آرزویی ؟ گفت نمیتونم بگم . فکر می کنم مریضیم به دکتر سرایت کرد
یاد مدرسه ابتدایی و بچه های معصوم و ساده و بی ریا که هنوز دروغ یاد نگرفتن بخیر ، نامه های بچه ها رو هنوز دارم
لواشک و چیپس خوردن یواشکی با بچه ها دور از چشم معلم بهداشت ، نقاشی با پاستل و گواش و رنگ بازی ،
چقدر دلم براشون تنگ شده
یاد دبیرستان و درد و دلهایی بچه های دبیرستان بخیر ، من نصیحتشون می کردم ، بعد یکشون آخرش گفت : خانم من چی کار کنم با دوست پسرم خوب رفتار کنم ، آخه هر روز با هم قهر می کنیم (: خدای من ...
یاد دانشگاه و اردوها و کوهنوردی ها با بچه ها و استادا بخیر
و آواز خوندن بچه ها وقتی از خط خارج میشدن مهندس حق جو با چوب می زد پشتشون و می گفت برو بعدی (:
یاد اردوی حادثه انگیز اردبیل - زنجان -تبریز بخیر ، گچ پاهام باعث شد با راننده ها دوست بشم و شاگرد شوفر بشم (:
دکتر می گفت : میشه این آهنگ ها رو عوض کنید ، راننده می گفت هر چی خانم ... بگه ، می گفت مدیر گروه منم ،
اونم می گفت ما ایشون رو بعنوان مسئول میشناسیم ... گفته فقط دلم دیمبو نباشه ، بقیه اش آزادید (:
دکتر هم میگفت این مخ زدنت منو کشته (:
آه ... آهش بلند بود ، خیلی
دلم برای بچه های مقر تنگ شده ، دلم برای حس قشنگ سحرهای خداحاقظی تنگ شده
یادش بخیر از بس در یک روز فشرده فضا سازی و خطاطی کرده بودم ، وسط سالن مدرسه مریوان خوابم برده بود ،
بچه ها فکر کرده بودن بیهوش شدم و آب ریختن رو سرم
یاد سفر شبانه تو جاده اورامانات و ماشینهای قاچاقچی ها بخیر ... همه وصیت می کردن ،
من زنگ می زدم برنامه فردا رو ردیف می کردم ، لج همه رو درآورده بودم ،
حرف مسئولمون که رانندگی می کرد تا آخر عمرم تو ذهنم از اون شب حک شد ،
تا خدا نخواهد برگی از درخت نمی افته ... همین واسه یک عمر بسه
یادش بخیر شبهای قشنگ بستان که باد وقتی لابلای موها می پیچید ، خستگی کار یادم میرفت ،
کی باورش می شد من یک ماه شبانه روز 2 ساعت می خوابیدم ،
یاد این یکی نه بخیر ، سوختن دستم وقتی برق رفت و آب جوش رو ریختن رو دستم ، چه نکشیدم ...
یاد بچه های وبلاگ نویس بخیر که فکر می کردن قطره ای از دریا مرد هست ، اونهم از نوع حاج آقا (:
و تا صبح حرف زدیم و موشهای عزیز دورمون رژه می رفتن
یاد بچه های ترم پیش دانشگاه بخیر ، منو نمیشناختن و هر کدوم از روز ظاهر من یه قضاوت می کردن
نمی دونستن این آدم جوان دنیایی داشته که با یک نگاه تا ته دلشون رو میخونه
و خدا بعد از کلی جنگیدن یه دل بهش داده ، که تنها سرمایه اش ِ
فقط دلش می خواست آدم بودن رو با هم تمرین کنن ، نه فقط حمل و نقل و مدیریت و منظر و معماری و طرح و ... اما حیف نشد ،
نه اینکه اصلا ... اما خیلی نشد ، نمی دونم شاید شد و من نفهمیدم
یکیشون هم از رو دلسوزی منو نصیحت هم می کرد که این روشتون اشتباهه
دیگران سوء استفاده می کنن ، اما نمی دونست تو دل من چی می گذره
و خیلی حرفهای دیگه ...
امروز خیلی دلم برای دوستای قدیمی که روزگار جدامون کرد افتادم
علتش بارون شدید امروز بود
به قول " رسول یونان " شهرهای ساحلی نویسنده ها و شاعرها رو دیوانه تر می کنه
خیلی وقت بود می اومدم مطلب بنویسم یا دست و دلم نمی رفت ، یا می نوشتم و بعد منصرف میشدم همه رو پاک می کردم
این آهنگ حامد زمانی خاطرات رو تو ذهنم حلاجی کرد
یادمان باشد :
یه باری از امروز رو دوشته / که واسش یه عمره زمین میخوری / همه منتظر تا بینند کجا / تو از جاده عشق دل می بری
ثابت کنیم که :
ولی ایستادن فقط کار ماست / ما که قصه مون قصه خواب نیست / بیا دل به دریا بزن شک نکن / سرانجام این رود مرداب نیست ...
پی نوشت :
* این مطالب رو به یاد همه دوستان ، حتی دوستان مجازی که دلم براشون تنگ شده و می دونم اینجا میان ، نوشتم که بگم : من هیچ وقت کسی که تو دلم جا پیدا کرده رو فراموش نمی کنم ، تا زنده ام
* از همه دوستانی که تو وبلاگ پیام میزارن تشکر می کنم و شرمنده ام که زیاد نمی رسم جواب بدم
* براتون آرزوی بهترینها رو می کنم ، اونهایی که فقط خودش می دونه و خودتون ...
* برای اولین بار پستم مثنوی شد ، اشکالی نداره ، همیشه نمی تونم حرف بزنم ... امیدورام واسه دوستان تجدید خاطره بشه