نوشته شده در یکشنبه 87/8/12ساعت 3:59 عصر  توسط قطره ای از دریا
شما فکر کردید صاحب ندارید ؟!
دیرم شده بود . منتظر تاکسی بودم . همیشه تاکسی بود اما اون روز هر چی ایستادم بی فایده بود . مجبور شدم پیاده برم . خیلی دلم گرفته بود . هم بخاطر ایام فاطمیه ، هم یه مشکلی برام پیش اومده بود ، که منو داشت از پا در میاورد . سراسیمه وارد کلاس شدم . کلاس شروع شده بود ! استاد چند لحظه سکوت کردند تا من بشینم ، همه صندلیها پر بود به ناچار ردیف اول یه صندلی خالی بود نشستم ، اما خیلی سختم بود ، چند دقیقه ای از کلاس گذشت . استاد گفت : میخوام بحث رو عوض کنم !
و شروع کردند به تعریف : " یه روز علامه طباطبایی قبل از نوشتن کتاب تفسیر المیزان ( ایامی که در تهران زندگی میکردند ) تو کلاس مشغول تدریس بودند که یکی از دوستان آمدند و گفتند : آقا ! صاحبخونه وسایل شما رو ریخته تو کوچه ( آخه یکی دو ماهی بود که کرایه خونه نداده بودند و حقوق طلبگی کفاف نمیکرد ) . با هم را افتادند سمت خونه ؛ وقتی رسیدند سر کوچه و دیدند خانم و بچه ها با وسایل تو کوچه هستند ، یه لبخند زدند و گفتند : هه ! خدا هم فکر کرده ما آدمیم ! میخواد امتحانمون کنه ! "
من که خودم منتظر یه تلنگر بودم اشکام همینطور جاری شد بدون اینکه صدام در بیاد ، حتی جرأت نمیکردم دستم رو به سمت چشمام ببرم اشکام رو پاک کنم ، همین طور سرم پایین بود . استاد چند دقیقه سکوت کرد . بعد شروع کرد به خوندن دعای فرج و بعضی از همکلاسیها شروع کردند به گریه ! بعد از اتمام دعای فرج سرم رو آروم آوردم بالا ! دیدم استاد داره نگام میکنه ! یه لبخند معنی داری زد و گفت : فکر کردید شما صاحب ندارید ؟! دیگه تا آخر کلاس خجالت میکشیدم سرم رو بلند کنم . آخه ایشون انگار فهمیده بودن من کم آوردم .
واقعاً ما خیلی وقتها یادمون میره صاحب داریم !!!