نوشته شده در سه شنبه 88/6/3ساعت 7:18 عصر  توسط قطره ای از دریا
به نیت دیدن مولایش راهی نجف شد تا چهل روز چله نشینی کند و شاید لایق دیدار ...
39 روز گذشت ؛ شب چهلم به حرم علی (ع) رفت ، بعد از کلی گریه و ناله خطاب به مولایش گفت : نمی دانم چه کرده ام که لایق دیدار نشدم . یا چه باید می کردم که نکردم .
من که عمرم را به تحصیل علم و تهجد و تربیت شاگردان پرداختم و به اجتهاد رسیدم و عمرم را در راه رضای تو سپری کردم ، چقدر شبها که شب زنده داری کردم و چه روزها که به عبادت گذراندم ، و چقدر به دیگران کمک کردم ؛ منتی نیست – همه اینها بندگی بوده ، اما چرا بعد از چهل روز ...
همینطور مشغول زمزمه بود که متوجه شد مردی از جنس نور وارد حرم شد ، هر کاری کرد که به سمتش برود انگار دست و پاهایش رمق نداشت ، و زبانش حتی کلمه ایی هم نمی توانست ادا کند ...
آن مرد به نماز ایستاد و بعد آن نماز زیبا از حرم خارج شد ، به دنبالش راه افتاد ، بعد از گذشتن از کوچه پس کوچه های نجف در محله قدیمی شهر به خانه ایی ساده رسیدند ، مرد در زد و وارد خانه شد ، او هم بدنبال مرد ، با اشاره از صاحب خانه رخصت ورود گرفت و او هم اجازه داد ...
بیرون در اتاق نشست و فقط نگاه می کرد ؛ زنی در بستر مرگ رو به قبله ، آن مرد آیاتی از قرآن را با لحنی آسمانی تلاوت کرد و شهادتین را بالای سرش زمزمه کرد و زن به آرامی یک نسیم به دیار باقی رفت ، مرد به نماز ایستاد و بعد دعایش کرد و با همسر آن زن خداحافظی کرد و بیرون رفت ؛
او حتی کلمه ایی نتوانست بگوید ، فهمیده بود که اصلا ً نباید چیزی بگوید ...
به دنبال آن مرد به کوچه رفت اما اثری از او نبود ...
به آن خانه برگشت ؛ می دانست که او بی شک مولایش – صاحب عصر عج بوده ؛ اما مگر این زن چه می کرده که چنین لایق دیدار در لحظه مرگش شده ؟!
از همسرش جویا شد ؛ او گفت : هفت سالی است که همسرش بخاطر ممنوع شدن حجاب و آزار سربازان حکومتی از منزل بیرون نرفته ، و بخاطر اینکه بی حجاب نمی توانسته بیرون برود ، این سالها هر روز سحر بر بالای پشت بام خانه میرفته و بعد از نماز از راه دور حرم امام حسین (ع) و حتی حرم علی (ع) را زیارت می کرده و سلام به امام زمانش و تجدید عهد با او ، و چون سواد هم نداشته فقط می توانسته ذکر بگوید ، حتی غذا پختنش با ذکر بود ، فرزندانمان را با عشق به اهل بیت (ع) تربیت کرده و همیشه این خانه پر بوده از عطر محبت و عشق به اهل بیت (ع) ...
بیرون آمد مانند فقیری که تابحال نمی دانست چقدر فقیر است ، آسمان دور سرش می چرخید ...
آری لایق دیدار امام شده بود اما چه دیداری !!!
چقدر خود را لایق درک حضورش کرده ایم ؟! چقدر به جای ادا و اطوار ، اهل عمل خالصیم ؟!
امروز نوایی می شنیدم (خیلی فرق داره که کدوم ابر آسمون رو سرت بباره ...) بی اختیار به یاد این داستان واقعی افتادم .
برای داشتن تفکر مستقل لازم نیست کارهای خارق العاده کرد ، کافیه متفاوت عمل کرد .