نوشته شده در پنج شنبه 88/11/1ساعت 8:28 عصر  توسط قطره ای از دریا
ای غوغای عشق
وقتی از سوختن و ذوب شدنت می گفتی ،
همیشه آرزویش می کردم .
وقتی از پرواز هایت و سفرهایت می گفتی : تنها با کوله باری بر دوش ،
چقدر حسرت می خوردم .
وقتی از مذهب ، هنر ، عرفان و علم می گفتی ،
آرمانش را می ساختم در ذهنم آجر بر روی آجر .
و وقتی از قطرات اشک دردمندان و زجر کشیدگان عالم می گفتی ،
دلم دیگر بند نمی شد و راه می افتاد ...
امروز نا خودآگاه هر لحظه در ذهنم سان می رفتی ،
چرا ؟!
راستی ؛ آرزوها ، حسرت ها و آرمانهایم در حال بزرگ شدنند ،
در اوج خواستن ها و نخواستن ها قربانی می شوم ،
دیگر سبک شده ام و دلبستگی ها هر چند با درد ، یک به یک پاره می شوند ،
حالا عارفانه هایت در سلولهای وجودم رقیق تر در جریان است ،
و منتظرم ...