نوشته شده در چهارشنبه 89/7/28ساعت 7:5 عصر  توسط قطره ای از دریا
در این چند روزه دنیا چه ها که ندیده ایم و چه ها نشنیده ایم !
آنقدر فرصت کم است که اگر بنشینی و شک کنی و مردد شوی به عقب پرتاب می شوی
زندگی اراده ای می خواهد آهنی ، نه اینکه سنگ شوی
بلکه سخت شوی ، تا در مقابل لگدمال دنیا و اهلش له نشوی و تاب بیاوری
آنقدری که بتوانی سر بلند کنی و یا علی بگویی و از نو آغاز کنی
نمی دانم چند بار زمین خورده ام
اما اینقدر هست که در سربالایی زندگی نفسم تنگ می شود
وقتی وجودم را می کاوم ، آب می شوم از شرم
که تو چه ها کرده ای برایم ؟! و چه ها عطا کرده ای ؟! چقدر بیشتر از اندازه ام ؟!
و من هنوز بعضی وقتها مقابلت لب به گلایه باز می کنم که چرا اینطور نشد و این شد !
چه کنم تا ظرفم آنقدر بزرگ شود که لیاقت عطایت را داشته باشم ؟!
نوشته شده در سه شنبه 89/6/30ساعت 10:6 عصر  توسط قطره ای از دریا
از این طرف به آن طرف می دوید
دنبال این آقا و اون آقا ، که چی ... می خواست نمایشگاه بزاره تو دانشگاه
نمایشگاه " دفاع مقدس "
می گفت : حاج آقا ... خودتون زیر درخواست ما رو امضا کردید ، حالا می گید نه ؟!
ما فقط مکان می خواهیم ، نمایشگاه که با هزینه شخصی بچه ها بوده !
گفت : بچه ... اون موقع که من تو جبهه بودم تو داشتی شیر می خوردی !!!
اونهم لبخند تلخی زد و گفت : بودم بودم حساب نیست ، هستم هستم حسابه . خیلی ها یه روز بودند ...
دفاع مقدس و فرهنگ جهاد آن چیزی نیست که به اشتباه در ذهن ما با توپ و تانک و چفیه و ... حک شده .
دفاع یعنی ، من هستم ، هر لحظه ، هر کجا ، که او بخواهد
دفاع یعنی ادب ، یعنی غیرت ، یعنی شرف ، یعنی یکرنگی ، یعنی شهامت
دفاع یعنی ابن الوقت نباشیم ، یعنی عبد باشیم در هر جایگاهی
دفاع یعنی مهربانی و پاکی ، نه ادا و اطوار و لفاظی کردن
دفاع یعنی اقتدار علمی و عملی ، یعنی تلاش در بی نیازی جامعه اسلامی ، چه یک کارگر باشی یا یک دانشمند
دفاع یعنی گمنامی ، نه به دنبال برچسب و ...
دفاع یعنی پیرو مسلک علی (ع) ، بزرگ و عمیق ...
همچون دریایی که به موقع طوفانی می شود و می خروشد ؛ و به موقع آرام می شود و آرامش می بخشد .
این دفاع به روز موعود وصل می شود و گرنه به نا کجا آباد هم نمی رسد .
ان شاءا... باشیم ، تا آخر .
نوشته شده در سه شنبه 89/6/23ساعت 1:10 صبح  توسط قطره ای از دریا
(انّا نحن نزّلنا الذکر و انا له لحافظون) ؛ و ما خود این کتاب را فرود آوردیم و هم البته خود نگهبان آن هستیم .
( حجر آیه 9 )
من تو را حفظ می کنم ، یا تو مرا ؟!
نه آنها که جسارت کردند تو را می شناسند و نه من که مدعی حمایت و تبعیت از تو هستم .
تو سالها جاودان ماندی و می مانی تا روز حساب ...
آنها در خیال خام خود جسارت می کنند و ما در غفلت خود دوری ،
ای کاش قبل از دیر شدن بیدار شویم ،
صبح نزدیک است ...
نوشته شده در دوشنبه 89/6/8ساعت 2:12 صبح  توسط قطره ای از دریا
علی (ع) مرد بود ،
چقدر دلم برای دیدن یک مرد ، یک آدم بی عیب تنگ شده ،
شاید بگویید : دیوانه شدی ؟ اینهمه مرد !
مرد بودن نه بمعنای مذکر بودن ،
بمعنای علی وار بودن .
ولادت ش ، شهادت ش ، سکوت ش ، سخن ش ، قیام ش ، قول ش ، عمل ش ، علم ش ...
آری ! مردها زیادند ، اما نه هر مردی ،
اگر این بود که قصه تاریخ از ابتدای تاریخ این نمی شد و مولایمان رخ نمی پوشید از نامردان ،
اگر اینهمه مرد بود ، اوضاع جهان این نمی شد !
مردی که عدالت و حقانیت را فدای مصلحت نمی کرد ،
از ذره ایی نمی گذشت به قیمت آبرو و جان و مال و مقام .
و بعد از گذشت سالها و قرن ها معیار و میزان است ،
و هنوز هیچ مقام علمی و ژست و منصب دینی و سیاسی جای مردانگی و علی واری او را نگرفته .
زیباست ، اقتدار در اوج تواضع ،
و جاودانگی در بین خیل فراموش شدگان مدعی !
من از تو چه می خواهم ؟
مردانگی ِ علی وار ...
شنیدم یوسف (ع) در دعاهایش از خدا می خواست که او را برای خودش تربیت کند ،
اما من این را هم نمی خواهم ، که خود می دانم این عبا قد من نیست .
من دستها ، پاها ، چشمان و دلی علی وار می خواهم ،
خیلی لازمشان دارم ، خیلی ...
نوشته شده در یکشنبه 89/5/31ساعت 6:1 صبح  توسط قطره ای از دریا
بیابان در بیابانم پریشان در پریشانی
نگاهم کن به دلجویی صدایم کن به مهمانی
به دیدار تو می آیم به امید تو در راهم
این دل ، این خزانـی را به بارانت نوازش کن
* اینها تکه های ادبی از ظرافت روح نیست ، ردپای درد است بر جان تشنه ... زیبا بخوان
* شاعر : اهورا ایمان
نوشته شده در چهارشنبه 89/5/20ساعت 2:6 صبح  توسط قطره ای از دریا
نیلوفر ، گل مردابه
اگرچه در منجلاب مرداب گرفتار شدم
اما
« سوختن ، آیینه ترم می کند »
نوشته شده در دوشنبه 89/5/4ساعت 10:44 صبح  توسط قطره ای از دریا
چندی است که دیگر دعای عهد نمی خوانم .
بگویم بیا آقا زمین و زمان و بر و بحر ، فلان شد ؟!
من که منتظر واقعی نیستم .
پس خودم می گویم : بجای دعای عهد هر روز بر جنازه ایستاده ات فاتحه بخوانی بهتر است !
آرزوی آمدنت را دارم ، آنهم برای بخاطر پاک شدن دل خاک گرفته ام ،
دیگر شعارهای جهانی سر نمی دهم ،
دلم در کشاکش مشکلات آنقدر کوچک شده ، که خودم هم پیدایش نمی کنم !
باورت می شود ؟!
نه ، خودم هم باورم نمی شود !
شیشه دلم آنقدر صاف بود که نیاز به آیینه نداشتم ،
اما حالا به آدمی که صاف جلوی چشمم هم ایستاده ، اعتماد ندارم !
آری بیا ،
بیا ، اما نه برای گل و بلبل و خوشگلی و کامل کردن پز مذهبی ،
نه برای استجابت دعای سفره های نذر زنانه ...
حقیقت این است ، من دارم از دست می روم ،
من تو را برای نجات خودم می خواهم ،
بیا ،
بیا به فاطمه (س) بیا ،
بیا تا دیر نشده بیا ،
نفسم به شماره افتاده بیا ،
بیا ...
نوشته شده در چهارشنبه 89/4/23ساعت 11:35 عصر  توسط قطره ای از دریا
حال و روز این لحظه ها ، روزها ، هفته ها ، ماهها و سالهای اخیر ...
همیشه برایم تداعی کننده شب واقعه است .
چراغها را خاموش کرد ، تیرک خیمه ها را پایین آورد ، تا هر که می خواهد برود ، بدون خجلت ...
آقا ، تا کی تکرار این شب و روز واقعه ؟!
هر روز و هر ثانیه سخت تر می شود ،
صدای ترک خوردن روحم را می شنوی ؟
دیگر رمقی نمانده ...
می خواهم بمانم ، مگر اینکه تو دیگر مرا نخواهی ،
اما جسم و روحم دیگر تحمل این بار سنگین را ندارد ...
حسین جان ؛ این اسم با جان مثل یک جرعه آب گوارا جان تب دار را خنک می کند .
عباس(س) ، چه نذری کردم از نوجوانی ولی نشد ؛ باور کنم نخواستی ؟!
سجاد (ع) ، ای کاش سجده های خالصت را یاد می گرفتم این روزها بسیار نیازش دارم ،
طولانی و عمیق مثل رفتن به عمق آب ...
امضا : یک عاشق ... اما خسته .
نوشته شده در دوشنبه 89/3/31ساعت 1:55 صبح  توسط قطره ای از دریا
عارفانه های دکتر : « شمع بودم ، اشک شدم ؛ عشق بودم ، آب شدم . جسم بودم ، روح شدم
قلب بودم ، سوز شدم ؛ آتش بودم ، دود شدم »
چقدر این عکست را دوست دارم ، چه کسی جز تو اینگونه به استقبال مرگ می رود ؟
اگر نبودی ، چطور دوام می آوردم این زخم های ملتهب را ؟!
حال که در کنار محبوب ازلیت آرام گرفته ایی ، شفاعت می کنی این قلب خسته را ؟
نوشته شده در شنبه 89/3/29ساعت 1:5 صبح  توسط قطره ای از دریا
روزی دگر بدون طلوعت غروب کرد
تلخ است تلخ ، قصه عادت به بی کسی
* به فکر که فرو می روی گردنت کج می شود و چشمانت خیره به راه ! چرا ؟!
- صاحب گم کرده ام ، تنها میان خیل آدمها ،
نگرانم و مضطرب از این خوابهای آشفته ،
تیشه برداشته اند و به ریشه هم می زنند یکی به نام دین ، یکی به نام آزادی ، دیگری هم نام روشنفکری ...
چه بگویم ؟! بگویم کجایی ؟! می دانم بین مایی و می بینیم ...
فریاد بزنم چرا نمی آیی ؟! فریادیست که بر سر خودم فرود می آید !
از دست خودم کلافه شده ام ، از این بی قراری و بهانه گرفتن ها ،
شبم روز است و روزم شب ،
هم درد و هم درمان تویی ...
عادت نکرده و نمی کنم به این بی کسی ...
می گویند که خاک را بنظر کیمیا کنید
کیمیا نخواستم ، می شود به گوشه چشمی آرامم کنید ...